معجزات امام علی النقی(ع)
بخش سوم معجزات و اخلاق و رفتار شایسته امام علی النقی علیه السلام
امالى شیخ طوسى- ج 4 ص 417- منصورى از عموى پدر خود نقل کرده که گفت: یک روز پیش متوکل رفتم مشغول شراب بود بمن نیز تعارف کرد گفتم: سرورم تا کنون شراب ننوشیدهام گفت: تو با على بن محمّد شراب میخوردى.
گفتم: نمیدانم آنچه در دست دارى برایت چه زیانى دارد ولى این سخن تو او را زیانى نمیرساند این حرف را بحضرت هادى عرض نکردم.
گفت: یک روز فتح بن خاقان بمن گفت: متوکل مرا دستور داده در جستجو باشم مالى را که از قم براى على بن محمّد مىآورند بگیرم و جریان را باو گزارش دهم تو بگو از کدام راه مىآورند تا من بآن طرف نروم و از آن راه فاصله بگیرم خدمت امام علیه السّلام رسیدم دیدم چند نفر هستند که صلاح نمیدانستم پیش آنها صحبت کنم. در این موقع امام علیه السّلام لبخندى زده فرمود: خیر است چرا پیغام اولى را نرساندى (که متوکل گفت: با على بن محمّد شراب میخوردى) گفتم: آقا شما را پاکتر از این حرفها میدانم فرمود: پولها را از قم امشب مىآورند ولى دست مأموران متوکل بآن نخواهد رسید امشب را همین جا باش.
پاسى که از شب گذشت امام علیه السّلام مشغول عبادت شد ناگاه رکوع خود را بوسیله سلام قطع کرده بمن فرمود: آن مرد پولها را آورده خادم او را مانع مىشود از اینکه پیش من بیاید برو بیرون هر چه آورده بگیر. خارج شدم دیدم زنبیلى در دست دارد که آنچه آورده در همان زنبیل نهاده زنبیل را گرفتم و خدمت امام آوردم.
فرمود: برو باو بگو آن جبهى را که زن قمى گفت از مادر بزرگم یادگار پیش من مانده و بتو داد براى ما بیاورى بده. خارج شدم و جریان را باو گفتم جبهاى بمن داد خدمت امام آوردم. فرمود: جبه را ببر بگو همان جبهى خودمان را بده که با این عوض کردى. وقتى بآن مرد گفتم،
گفت: درست است دخترم از آن جامه خوشش آمد و با این عوض کرد و من میروم و آن را مىآورم. فرمود: برو باو بگو خداوند مال ما را حفظ میکند جبه ما را از شانه خود بیرون آور. خارج شدم و جبه را از شانهاش کشیدم. آن مرد بیهوش شد. بعد خدمت امام علیه السّلام رسیده گفت: من در مورد امامت شما مشکوک بودم اینک برایم یقین حاصل شد.
امالى شیخ طوسى- فحام از کافور خادم این حدیث را نقل کرده گفت:در اطراف امام علیه السّلام گروهى از صنعتگران بکار اشتغال داشتند آن محل شبیه دهى بود یونس نقشبند با حضرت امام على النقى رفت و آمد داشت و خدمتکارى آن جناب را مینمود یک روز در حالى که لرزه تنش را فرا گرفته بود وارد شد.
عرض کرد: آقا من خانواده خود را بشما میسپارم. فرمود: مگر چه شده؟
گفت: تصمیم دارم فرار کنم. با لبخند فرمود؛ براى چه؟
گفت: موسى بن بغا یک نگین بسیار قیمتى برایم فرستاد که روى آن نقش بیاندازم شروع بکار کردم ولى نگین دو نصف شد حالا فردا قرار است نگین را باو بدهم شما میدانید صاحب نگین موسى بن بغا است یا هزار تازیانه خواهد زد و یا مرا میکشد، فرمود: برو بخانهات فردا بخیر خواهد گذشت.
فردا صبح با لرزه آمده گفت: اینک پیکى از طرف موسى بن بغا آمده انگشتر را میخواهد فرمود: تو برو پیش او جز خوبى چیزى نخواهى دید. گفت: آقا باو چه بگویم. امام علیه السّلام لبخندى زده فرمود: برو ببین چه میگوید. گفتم: که جز خیر چیزى نخواهى دید.
یونس رفت ولى بلافاصله با خنده برگشت. گفت: غلام پیغام آورد که زنان بر سر نگین انگشتر با هم اختلاف کردهاند ممکن است آن نگین را دو قسمت کنى اگر چنین کارى بکنى بتو جایزه گرانى خواهم داد.
امام علیه السّلام گفت: خدایا ترا حمد که ما را از ستایشگران واقعى خود قرار دادهاى. خوب بگو ببینم چه در جواب او گفتى. جوابداد گفتم: باید مرا چند روز مهلت دهى تا با فکر ببینم چکار باید بکنم فرمود: خوب جواب دادهاى.
امالى شیخ طوسى- کافور خادم گفت: امام على النقى علیه السّلام بمن فرمود:
فلان سطل را در فلان محل برایم بگذار تا براى نماز وضو بگیرم مرا از پى کارى فرستاده فرمود: وقتى برگشتى این کار را بکن تا موقعى که من آماده نماز میشوم حاضر باشد. آن جناب براى خواب به بستر خود رفت. من دستور ایشان را فراموش کردم. شب سردى بود. احساس کردم امام علیه السّلام براى نماز حرکت کرد بیادم آمد که من سطل را نگذاشتهام. از آن محل دور شدم مبادا مورد سرزنش مولا قرار گیرم ولى ناراحت شدم از اینکه ایشان باید با زحمت ظرف را پیدا کند. در این هنگام با خشم صدا زده گفتم بخدا پناه میبرم حالا چه بهانهاى دارم که بگویم فراموش کردهام بالاخره چارهاى نبود جوابدادم و با ترس خدمت آن جناب رسیدم. فرمود: مگر نمیدانى که من همیشه با آب سرد وضو میگیرم برایم آب را گرم کردهاى و در سطل ریختهاى.
گفتم: بخدا من سطل و آب را نگذاشتهام. فرمود: ستایش خدا را. بخدا قسم چیزى را که بر ایمان حلال شمردهاند رها نمیکنم و لطف خدا را رد نمینمایم خداوند را سپاس میگذارم که ما را از فرمانبرداران خویش قرار داد و توفیق عنایت فرمود بر عبادت خود پیامبر اکرم میفرمود: خداوند خشم میگیرد بر کسى که از کار مباح و جایزى رو گردان باشد.
امالى شیخ طوسى- منصورى از عموى پدر خود نقل کرد که گفت:
روزى خدمت امام هادى علیه السّلام رسیده عرضکردم: آقا این مرد مرا کنار زده و حقوقم را قطع نموده و باعث ناراحتى من شده است خیال نمیکنم چیزى او را بر این کار واداشته باشد جز اینکه اطلاع پیدا کرده من بشما ارادت دارم وقتى از او درخواستى بکنید بطور قطع قبول خواهد کرد تقاضا دارم در این مورد از او درخواست بنمائید.
امام علیه السّلام فرمود: کارت درست خواهد شد ان شاء اللَّه.
شبانگاه دیدم پیک یکى پس از دیگرى از طرف متوکل مىآید فورى پیش او رفتم فتح بن خاقان نیز بر در سراى متوکل ایستاده بود گفت: مرد! چقدر بخانه خود انس گرفتهاى متوکل مرا بزحمت انداخت آنقدر که پشت سر هم ترا از من خواست. وارد شدم متوکل روى رختخواب خود نشسته بود.
گفت: یا ابا موسى ما از تو فراموش کردهایم تو هم خود را بما نشان نمیدهى بگو ببینم چقدر از ما طلب دارى. گفتم: فلان جایزه و مقررى و حقوق این چند وقت چند مورد را ذکر کردم همه را دستور داد و برابر بمن بدهند. به فتح بن خاقان گفتم: حضرت امام على النقى اینجا تشریف آوردند.
گفت: نه پرسیدم نامهاى نوشته بود گفت: نه. من برگشتم فتح بن خاقان از پى من آمده گفت: من میدانم تو از آن جناب تقاضا کردهاى برایت دعا کند براى منهم درخواست کن دعا نماید.
وقتى خدمت امام علیه السّلام رسیدم تا چشمش بمن افتاد فرمود: ابا موسى از چهرهات پیداست که خوشحالى و راضى هستى. عرضکردم: آرى ببرکت شما ولى میگفتند شما آنجا تشریف نبردهاى و از متوکل تقاضائى ننمودهاید.
فرمود: خداوند میداند که ما در گرفتاریها بغیر او پناه نمیبریم و در پیش- آمدهاى سخت جز بر او توکل نداریم هر وقت درخواست کردهایم ما را رد نکرده میترسم که از این کار دست بردارم خداوند نیز رفتار خود را تغییر دهد.
عرضکردم: آقا، فتح بن خاقان بمن چنین گفت فرمود: او در ظاهر ما را دوست میدارد ولى در باطن مخالف ما است دعا نیز تابع نیت و قلب شخص است.
وقتى در فرمانبردارى خدا اخلاص داشته باشى و به نبوت رسول اکرم و حقوق ما خانواده پیامبر اعتراف نمائى آنگاه از خدا چیزى بخواهى هرگز ناامیدت نخواهد کرد.
عرض کردم: آقا! دعائى بمن بیاموز که از بین دعاها براى خود اختصاص دهم. فرمود: من بسیار این دعا را خواندهام و از خداوند درخواست کردهام که هر کس پس از فوت من این دعا را در حرمم بخواند او را مأیوس نکند آن دعا این است:
((یا عدتى عند العدد و یا رجائى و المعتمد و یا کهفى و السند و یا واحد یا احد یا قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، و اسألک اللهم بحق من خلقته من خلقک و لم تجعل فی خلقک مثلهم احدا ان تصلى علیهم و تفعل بى کیت و کیت))
«بجاى کیت و کیت حاجت خود را بزبان مىآورد»
امالى شیخ طوسى- فحام از احمد بن محمّد بن بطه از خبر کاتب نقل کرد که گفت: سمیله کاتب نویسنده اخبار سامرا برایم نقل کرد که متوکل هر وقت بطرف مسجد جامع میرفت گروهى از کسانى که قدرت سخنرانى داشتند در رکاب او حاضر بودند در میان آنها مردى بنام هریسه از فرزندان عباس بن محمّد بود که متوکل او را کوچک میشمرد یک روز دستور داد او سخنرانى کند. خطبهاى در کمال شیوائى ایراد کرد. متوکل جلو رفت تا نماز بخواند قبل از اینکه هریسه از منبر پائین بیاید. هریسه با عجله از منبر فرود آمد و از پشت کمربند متوکل را گرفته گفت: یا امیر المؤمنین هر کس سخنرانى کرد و خطبه خواند باید نماز هم بخواند، متوکل گفت: ما تصمیم داشتیم این مرد را شرمنده کنیم او ما را خجالت داد.
هریسه مرد بسیار بد سرشتى بود روزى بمتوکل گفت: هیچ کس بزیان تو بقدر خودت کار نمیکند از این رفتارى که با على بن محمّد دارى هر کس در دربار خلیفه است خدمتکار او است حتى نمىگذارند زحمت بالا زدن پرده را بکشد یا درب را بگشاید و نه کارهاى دیگر.
وقتى مردم این چنین کارى را از تو مىبینند میگویند: اگر نمیدانست که شایسته خلافت است این قدر باو احترام نمیکردند. بگذار وقتى وارد مىشود خودش پرده را بالا بزند و مثل سایر مردم رفتار کند لا اقل کمى بزحمت بیفتد. متوکل دستور داد دیگر پرده براى امام بالا نکنند و خدمت ننمایند. در میان خلفا کسى مانند متوکل اهمیت باطلاعات و گزارش اوضاع نمیداد (کسى را تعیین کرده بود که همیشه جریانها را براى او گزارش نماید.)
گزارشگر براى متوکل نوشت که على بن محمّد وارد شد کسى پرده را بلند نکرد در این موقع بادى وزید که پرده را بلند کرد او داخل شد. متوکل دستور داد متوجه باشید موقع خارج شدن چه خواهد شد. باز گزارشگر نوشت: که بادى بر خلاف جهت اول وزید پرده را بلند کرد على بن محمّد خارج گردید.
متوکل گفت: بصلاح ما نیست باد پرده را برایش بلند کند بعد از این خدمتکاران خودشان پرده را بردارند.
برگرفته ازکتاب زندگانى حضرت جواد و عسکریین علیهم السلام