مناظره در مورد ولایت....
احتجاج امام حسین (علیه السلام) بر سر امامت و خلافت با خلیفه دوم
نقل است که روزى عمر بن خطّاب بر منبر رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله سرگرم ایراد خطبهاى بود و در ضمن آن گفت که او بر أهل ایمان اولى از خودشان است، امام حسین علیه السّلام که در گوشهاى از مسجد نشسته بود با شنیدن این کلام فریاد برآورد که:
اى دروغگو از منبر رسول خدا؛ که پدر من است نه پدر تو فرو شو! عمر گفت: به جان خود که این منبر پدر توست نه پدر من، چه کسى این حرفها را به تو یاد داده؛ پدرت علىّ بن ابى طالب؟! امام حسین علیه السّلام فرمود: اگر اطاعت پدرم در این کار را کرده باشم بجان خودم سوگند که او فردى هادى و من پیرو اویم، و او برگردن مردم بنا بر عهد رسول خدا بیعتى دارد، بیعتى که جبرئیل بخاطر آن از جانب خداوند نازل شده که جز افراد منکر قرآن کسى آن را انکار نمىکند، همه مردم با قلبهاشان آن را پذیرفته و با زبان ردّ نمودند، و واى بر منکرین حقّ ما أهل بیت، آیا محمّد رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله جز با خشم و غضب و شدّت عذاب با ایشان روبرو خواهد شد!! عمر گفت: اى حسین، هر که حقّ پدرت را انکار کند خدا لعنتش کند، مردم مرا به حکومت رسانده و پذیرفتم، و اگر پدرت را برگزیده بودند ما نیز اطاعتشان مىکردیم.
امام حسین علیه السّلام به او فرمود: اى پسر خطّاب! کدام مردم پیش از ابو بکر تو را به حکومت رساندند؛ بدون هیچ حجّتى از جانب رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و رضایتى از آل محمّد؟! آیا رضایت شما همان رضایت محمّد صلّى اللَّه علیه و آله است؟ یا اینکه رضایت أهل او برایش موجب سخط و غضب بوده؟ به خدا که اگر براى زبان گفتارى بود که تصدیقش به درازا کشد و کردارى که أهل ایمان یاریش کنند هرگز به خطا بر دوش آل محمّد سوار نمىشدى، که از منبرشان بالا رفته و با قرآنى که بر ایشان نازل شده به همانها حکم کنى کتابى که نه از مشکلاتش با خبرى و نه از تأویلش جز شنیدن، و نزد تو خطاکار و محقّ یکسانند، پس خداى تعالى تو را جزا دهد به آنچه جزاى توست و از این احداثى که ببار آوردهاى از تو پرسش خوبى کند!
راوى گوید: پس از این کلام عمر در نهایت غضب از منبر فرو آمده و با گروهى از اعوانش رهسپار منزل حضرت امیر علیه السّلام شده با اجازه وارد منزل گشته و گفت: اى أبو الحسن، چه چیزها که امروز از پسرت به من رسید؛ در مسجد رسول خدا صدایش را بر من بلند کرده و توده مردم و أهل مدینه را بر من شوراند!
حضرت مجتبى علیه السّلام بدو فرمود: آیا فردى چون حسین زاده نبىّ حکم ناروایى را جارى کرده یا طبقات پست از أهل مدینه را شورانده؟! به خدا که جز با حمایت همین گروه پست به این مقام دست نیافتى، پس لعنت خدا بر کسى که این گروه را اغوا کرد!!.
حضرت امیر علیه السّلام به فرزندش فرمود: آرام گیر اى ابا محمّد، تو نه زود خشمى و نه پست نژاد و نه در جسمت رگى از نااهلان است، پس سخنانم را گوش داده و عجله نکن! عمر به آن حضرت گفت: ابا الحسن! این دو در سرشان فقط هواى خلافت دارند!.
حضرت فرمود: این دو بزرگوار از لحاظ نسب نزدیکتر از دیگران به رسول خدایند که دعوى خلافت کنند، اى پسر خطّاب بنا به حقّ این دو رضایتشان را بدست آر تا دیگران که پس از این دو آیند از تو راضى باشند!
عمر گفت: منظورت از این جلب رضایت چیست؟
فرمود: جلب رضایت این دو بازگشت از خطا و پرهیز از معصیت با توبه است.
عمر گفت: اى أبو الحسن پسرت را بگونهاى تربیت کن که به پاى سلاطین نپیچد همانها که حاکمان زمینند!
امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: من باید أهل معصیت و آن را تربیت کنم که ترس از خطا و لغزشش دارم، امّا کسى که پدر و مؤدّبش رسول خدا بوده دیگر کسى در تربیت به مقام او نخواهد رسید، اى پسر خطّاب! رضایت این دو را بدست آر! راوى گوید: عمر خارج شده و در مسیر با عثمان بن عفّان و عبد الرّحمن بن عوف روبرو شد، عبد الرّحمن گفت: اى أبا حفص (کنیه عمر) چه کردى، که بحث میان شما بطول انجامید؟! عمر گفت: مگر مىشود احتجاجى با پسر ابو طالب و دو فرزندش داشت؟! عثمان گفت: اى عمر ایشان فرزندان عبد منافاند که در همه موارد فربهاند و سایرین لاغر و نحیفند (در سخن به غایت فربه و سایر مردمان؛ خشک و نافرجامند).
عمر گفت: من نمىتوانم این حماقتى که بدان مىبالى به شمار آرم! عثمان در جواب گریبان عمر را محکم گرفت و پیش کشیده و رها کرد و گفت: اى پسر خطّاب، مثل اینکه تو حرفهایم را قبول ندارى، پس عبد الرّحمن بن عوف واسطه شده و آن دو را جدا نموده و مردم هم پراکنده شدند.
{احتجاج_ترجمه جعفرى، ج2، ص: 74}